ღ کلبهء تنهاییِ مریم و مریم ღ

به قطره ای از دفترِ خاطراتِ احساس, عقاید, و نظرات ما خوش اومدین ◕لا اله الا الله وحده لا شريك له .. له الملك وله الحمد وهو على كل شي قدير

Saturday, June 18, 2005

اميد

بنام خالق هستی...زيباترين و مهربون ترين عالم...بنام خدا

روزگاريست بس عجيب و غريب
يک لحظه در عرش اسمان هستم و لحظه ای دگر به ته چاله ای بی هوا, درون شکم اقيانوسی افتاده ام...تاريکی و خفگی درون چاله, چاله ای که فرسنگها با سطح زمين فاصله دارد احساس غريبی به من می دهد...احساس تنهايی, لمس سنگ سرد و تماس بدنم با سخرهء بزرگی که بدان تکيه کرده ام از پوست می گذرد و تا مغذ استخوان را می لرزاند
از همه چيز دور شده ام...نه صدايی نه حرکتی...سکوت, سکوت, سکوت و سکوت بی انتها. فلج شده ام. تنها می توان انديشيد. اما به چی؟ دور از همهء هياهوی زندگی, به دور از ادمها, زجرشون, رنجشون....جيغ زدنها, فريادها, درهايی که محکم بهم کوبيده ميشوند...دور از من...دور دور

نوری نيست...ستاره ای نيست...چيزی برای ديدن نيست. نوايی, سرودی, شعری نيست...
پس چطور قلبم هنوز می تپد؟ با چه اميدی؟ چه نيرويی هست که مرا زنده نگهداشته است؟ چه ويژگی دارد اين محبت او؟ من و او تنهاييم...تنهای تنها
او زمزمه هايم را می شنود...زمزمه های پنهان دل مرا. نمی هراسم. به دمبال نفس نيستم...همه چيز دارم هنگامی که او تابان بالای سر من است...در پوست, خون و رگهای من جاريست. در قلب و روح من جاودان است...صبر هديه می نمايد به من و ارامش عميقی می بخشد به من

چشمانم را باز می کنم. پرتو گرم خورشيد بر صورتم نورافشانی می کند. لحظه ای چشمانم را دوباره می بندم. نوازش اش را حس ميکنم
چشمانم را باز ميکنم...صبح شده...صبحی دگر. صدای اواز پرنده ها گوشهايم را نوازش گرند

ارام از جا برميخيزم و با اميدی تازه روزم را اغاز ميکنم

Ya HaGH

~mÅ®îÅm~