مگو او وفا نداشت
رفتم؛ مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد و بي اميد
در وداي گناه و جنونم كشانده بود
رفتم؛ كه داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشكهاي ديده ز لب شستشو دهم
رفتم كه نا تمام بمانم در اين سرود
رفتم كه بانگفته بخود آبرو دهم
رفتم؛ مگو؛ مگو كه چرا رفت؛ ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشي و ظلمت؛ چو نور صبح
بيرون فتاده بود به يكباره راز ما
رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم؛ كه در سياهي يك گور بي نشان
فارغ شوم ز كشمكش جنگ زندگي
من از دو چشم روشن و گريان گريختم
از خنده هاي وحشي طوفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم
اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله آتش ز من مگير
ميخواستم كه شعله شوم سركشي كنم
مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير
روحي مشوشم كه شبي بيخبر ز خويش
در دامن سكوت بتلخي گريستم
نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم
Maryam
1 Comments:
گفتي شتاب رفتن من از براي توست
اهسته تر برو که دلم زير پاي توست
با قهر مي گريزي و گويا که غافلي
ارامسايه اي همه جا در قفاي توست
اي دل نگفتمت حذر از راه عاشقي
رفتي بسوز اين همه اتش سزاي توست
جستم از دام به دام ار گرفتار دگر
من نه انم که فريب تو خورم بار دگر
شد طبيب من بيمار مسيحا نفسي
تو برو بهر علاج دل بيمار دگر
Post a Comment
<< Home